Wednesday, December 8, 2010

بار دیگر، شهری که - در روزگاری دور* - دوست میداشتم


یک-حدود یک ماه پیش، بعد از تقریبا دو سال، سه هفته‌ای ایران بودم. مثل همیشه وقتی‌ مدتی‌ نیستم، تغییرات خیلی‌ به چشم می‌آیند: اولین چیزی که به چشمم خورد، تظاهر بیش از اندازه آدم‌ها بود. انگار یکی‌ یک تابلو دستشان گرفته باشند که "لطفا من را نگاه کنید". دختران بسیار زیبا با آرایش و موهای رنگ شده، روپوش‌های خوش برش و شال‌های خوش طرح و رنگ که یا بیشتر زینتی هستند برای موهای درست شده، یا آویزانند به تودهٔ توپ مانند عظیمی‌ که شباهت دوری به کلیپس‌های قدیمی‌ دههٔ شصت دارد. گرچه در ابعادی بسیار عظیم تر. پسر‌ها هم یا آراسته و ابرو برداشته اند، یا مدل مو و ریش عجیب غریب دارند. هیکل‌ها هم ماشالله همه ورزشکاری! این "همه" که میگویم البته مسلما همهٔ جمعیت چند میلیونی را شامل نمی‌شود؛ بیشترین چهره‌هایی‌ که من در شهر دیدم. حتا ساندویچ‌ها هم متظاهر شده اند. ساندویچ دیگر "استیک" یا "هات داگ" یا "ژامبون با پنیر و قارچ " نیست. اسمش هست "ساندویچ ویژه"، و همهٔ اقلام بالا را با هم دارد

دو- مردم اصلا اعصاب ندارند. اصلا و ابدا. چهار -پنج روز اول استرس روزانه‌ ترافیک را با اینرسی آرامش به جا مانده از زندگی‌ در کانادا با لبخند گذراندم، به هفتهٔ دوم که رسید، با شگفتی تمام خودم را مشاهده کردم که دارم به رانندهٔ وانتی که از ماشینمان سبقت خطرناکی می‌گرفت بلند بلند بد و بیراه میگویم. دلیل بی‌ اعصابی روشن شد

سه- فقط اعصاب نداشتن نیست. رفتار‌ها بسیار تهاجمی است. سر صف ایستادن، راه رفتن، خرید کردن، حتا مراودات روزانه. همه میخواهند کلهٔ آدم را گاز بگیرند. در زوج‌های جوان تازه عروسی‌ کرده یا با بچه کوچک، موارد زیادی از خشونت خانگی هست. آنقدر که من باورم نمی‌شد. زن و مرد هم ندارد. همچنان از نظر آماری مرد‌ها بیشتر، ولی‌ زن‌ها هم به جرگه پیوسته اند

چهار- ورزش اما آرام آرام دارد جا باز می‌کند. خیلی‌ از خانم‌ها به پارک‌ها میروند و ورزش میکنند، همراه یا بدون مردشان. مرد‌ها هم یا باشگاه میروند یا پارک. مشاور رفتن و به برنامه‌های روانشناسی‌ گوش دادن هم همینطور. سی‌ دی‌های دکتر هلاکویی حد‌اقل در نسل جوان جا باز کرده. حتا اگر فعلا یک مد جدید روشنفکری باشد، جای امیدواری دارد. دیدن زنانی که تلاش بسیار میکنند که توانایی و آگاهی‌ خودشان را بالا ببرند تا زندگی‌ بهتری برای خود و فرزندانشان فراهم کنند، تلخی‌ داستان‌های متعدد بی‌ وفایی‌‌ها و از تعهد شانه خالی‌ کردن‌ها را کمی‌ ملایم تر می‌کند

پنج-دو تا هم عروسی‌ رفتم. یکی‌ از طبقهٔ فوق ثروتمند، و دیگری از طبقهٔ متوسط جامعه. اولی‌ یک شب از سه شب مراسم عروس و داماد بود. یک نمایش کاملا برنامه ریزی شده، که به جز یک ساعت مخصوص رقص و پایکوبی مهمانان، باقی‌ مراسم نمایشی از توانایی‌ها و هنرنمایی‌های عروس و داماد بود. چون معامله به آن سنگینی‌، باید ارزشش را نشان میداد. شب، با حیرت از این همه خرج و چشم درد از درخشش لباس‌های آخرین مدل و سنگ‌ها و جواهرات برگشتم خانه

شش- عروسی‌ دوم، دلیل اصلی‌ سفرم بود. این یکی‌ معقول تر بود و به همه خوش گذشت. سادگی‌ اما دلیل ارزانی نبود. قیمت‌ها را که شنیدم - یک میلیون لباس، یک میلیون آرایش، چهار و نیم میلیون سالن، و اضافه کنید به اینها عکاس و فیلمبردار، موزیک و غذا را- سرم سوت کشید. پدر و مادر عروس و داماد و خودشان کارمند‌های کلاسیک طبقهٔ متوسط هستند. تقریبا تمام پس انداز زوج جوان برای مراسم خرج شد، به علاوه یک ماشین. عروس البته موفق شده بود جنجال خانوادگی مهریه را از سر به سلامت بگذراند: ۲۰۰ شاخه گل نرگس...اما راهی‌ طولانی‌ را طی‌ کرده بود. شکر خدا که آرایش خلیجی عروس دارد جایش را به آرایش‌های سادهٔ اروپایی‌ میدهد

هفت- پای صحبت اغلب کسانی‌ که می‌نشستم، غر می‌‌زدند. دیگر پنهان کاری هم ندارد. در کوچه و خیابان، همه به سیستم و شرایط بد و بیراه می‌گویند. می‌گویند و زندگی‌ میکنند. مشغولند با کانال‌های جدید ماهواره (که حالا اغلب دوبله‌های بد کیفیت فارسی هم دارند) و ترافیک و طرح زوج و فرد، و کنکور و مدرسه بچه‌ها و خرج دانشگاه. مشغولند و از سال قبل با حسرت تلخی‌ یاد میکنند و می‌گذرند. زندگی میکنند و آخر هفته‌ها "پارازیت" را نگاه میکنند و به تلخی‌ میخندند. آن‌هایی‌ که میتوانند، دست و پایی‌ میزنند برای کارت اقامتی جایی‌ دیگر، و آنها که نمی‌خواهند یا نمیتوانند، به دنبال گوشه‌ امنی‌ هستند برای تحمل شرایط: اکیپی، مشغولیتی، سرگرمی ای

هشت- اینها گوشه‌هایی‌ از مشاهدات من هستند از ۱۹-۲۰ روز. نه همه جای کشور را پوشش داده‌ام در این سفر، نه حتا همه جای تهران. نمونه مشاهداتی‌ام هم بیشتر طبقهٔ متوسط جامعه بوده. قضاوتی نمیکنم که حق ندارم بکنم. اما یک چیز را خوب می‌دانم. لیست دلایلی که شش سال پیش (پس از تجربه زندگی‌ داخل و خارج) نوشتم و بر اساس آنها تصمیم گرفتم کجا زندگی‌ کنم هیچ هیچ هیچ تغییری نکرده. مسلما متاسفانه. هنوز به برگشت دایمی فکر نمیکنم. دوری و دلتنگی‌ را تحمل می‌کنم، به ازای هزاران دلیل که هنوز به قوت تمام باقی‌ اند

***

مشخصا "در روزگاری دور" را من اضافه کرده ام. بقیه تیتر از مرحوم نادر ابراهیمی است*

Wednesday, December 1, 2010

The mystery of the unsolved crime(2010)


In any other situation, this could have been the storyline for a blockbuster movie. Sadly, the screenplay has an open end. I mean, it does have a bitter ending, but the truth was never revealed.

About nine years ago, a soccer player’s wife was killed. Naturally, he was primarily a suspect himself. Then another man was thought to be the killer, and then finally the news broke out: his mistress (although not very illegally according to religious laws) had killed his wife. It was shocking. She wouldn't confess at the beginning. Then she confessed, only out of love for him. Deal? No!

After the first confession, she never admitted she had done it. Many other evidences made the case more and more complicated. She replayed the crime scene, but said that she had hit her only once or twice. However, there were many more hits on the body, which could not be done by a woman. She also kept saying that someone had told her to visit the soccer player’s house since there was a crowd in front of it (He was on a trip to Germany at the time) and she's gone there and seen the corpse, but she hadn’t done it. There were evidences of sperm and maybe a rape on the corpse as revealed later. On the other hand, she showed a blood stain on the mattress, where police had missed it, and only she knew it was there.

So in the end, many believed that either she hadn’t done it, or she was not alone. She never named anyone else, and she never told the truth. The case was revisited many times, and the verdict was the same: guilty. Based on "her confession and the judge’s knowledge". No proof of evidences.
She was hanged last night, and took the mystery with herself to the grave.

I for one didn’t have any strong arguments against her being the killer. What drove me crazy in this case, was the fact that no one talked about the soccer player himself and his share in all this. There were photos and recorded films about their affair together, which were worth noting. The soccer player’s wife was from a super rich family. He and his mistress had more similar backgrounds and he obviously felt more comfortable in her house. He was a quite, low energy person, she was much more energetic (I’d even say more like a manic), while the wife was apparently depressed herself. The wife had problems with his addiction, whereas the mistress would spoil him, to the point of providing him the drugs. He never chose between the two, even though he knew she was trouble.


Also the possibility that she might not have been sane... I don’t mean she was insane, she didn’t seem so at first sight, but she obviously had personality disorders, least of them could be mania and/or histrionic personality disorder. In my inexpert opinion, she may even have suffered from multiple personality disorder. I know the cases are extremely rare, but it actually fits. She kept saying something about “they told me, they did this, someone else…”.

So, now the story is finished, and the credits are on the screen. I heard that one of the soccer player’s sons pushed the chair from beneath her feet…and I’m wondering, what will happen to these kids who witnessed this horrible story?