Friday, March 25, 2011

20 = 4.5 = 1/2


بیست هفته، یعنی‌ تقریبا نیمی از راه را رفته ام...رفته ایم
نیمهٔ اول راه، تا به حال، میشود گفت که آسان بوده، نسبتا. نشد که مثل حامله‌های کلاسیک، بدوم در دستشویی‌ و دوروبری‌هایم بگویند لابد حامله ای. حس بویاییم ولی‌ آنچنان همّت مضاعفی از خودش نشان میداد که مظنون شده بودم نکند حسگر‌های دماغم تقسیم میتوز کرده اند. بو‌ها را با شدتی باور نکردنی از کیلومتر‌ها فاصله حس می‌کردم. هورمون‌ها هم حضور و فرمان روایی خودشان را با شدت و حدّت نشان میدادند. اشک، همین دور و بر‌ها بود، در عکس العمل به همه چیز و هر چیز. اخلاقم هم تعریفی‌ نداشت. چند بار خودم را مجبور کردم در هوشیاری کامل از مستر الکمیست به خاطر این غول بی‌ شاخ و دمی که در قالب من زندگی‌ میکرد و وقت و بیوقت بیرون میزد عذر خواهی‌ کنم. تقریبا حال ریموس لوپین بیچاره را درک می‌کردم، با یک تفاوت. او حد اقل میدانست از ماه کامل باید بپرهیزد. دگردیسی من از انسان به هیولا، زمان و مکان و دلیل نداشت/نمی خواست

بعد از پانزده شانزده هفته، اوضاع آرام تر شد. دیگر دیوانهٔ آب انار و لواشک آلبالو نبودم و شدم خود قدیمی‌‌ام در تمایلات غذایی. گیرم حالا یکی‌ دو بار بین وعده‌ها گرسنه میشوم، که چیزی نیست که با یک سیب یا یک فنجان شیر بر طرف نشود. حالا فرصت کرده ام از شوک اولیهٔ "در من چه می‌گذرد" بیرون بیایم، و در شگفتی خودم را مشاهده کنم که از نظر فیزیکی‌ و روحی‌ دارم تغییر می‌کنم. پوست نازکی که همیشه مایهٔ غرولندم بود، حالا پنجره‌ای شده که سیم کشی‌ و گره بندی جدید رگ‌های خونی را روی بدنم نگاه کنم، و هر شب فکر کنم نکند این بادکنک که انگار رفته زیر پوستم انقدر کشیده شود تا بترکد، و هر روز صبح ببینم که هنوز ترک نخورده ام، و بادکنک دارد بزرگتر میشود. جدا ازاینها، چیزی درونم دارد جوانه میزند. حسی جدید، چیزی تاریخی‌ و قدیمی‌، به جا مانده از روزگاری به طول تاریخ. جوانه زدنش را درونم حس می‌کنم، و فکر می‌کنم با به دنیا آمدن این موجود جدید به بار خواهد نشست. روز‌هایی‌ هست که بی‌ می و بی‌ دلیل مست مستم. الکی‌ در خیابان لبخند میزنم و فکر می‌کنم "می‌خورد دستی‌ به شیشه، مثل انگشت فرشته". بچک، یک هفته، ده روزی هست که گاه گداری از آن تو در میزند

دو بار دیده ایمش. به نظر شوخ میاید. بار اول که بیشتر شباهت به یکی‌ از بیگانه‌های فیلم جیمز کامرون داشت برایمان دست تکان داد، و دفعهٔ بعد که همین هفتهٔ پیش بود برای خودش راحت لم داده بود و چانه‌اش را هی‌ تکان میداد. به مستر الکمیست گفتم خدا آخر و عاقبتمان را به خیر کند. از همین جا پر حرفی‌ را شروع کرده

حالا شروع کرده‌ام به تدارک، فعلا در حد کتاب‌هایی‌ که می‌خواهم بخوانم، و لیست وسایل. جدا از دل‌ مشغولی‌‌های معمول از قبیل سلامت است؟ سلامت خواهد بود؟ آیا خواهیم توانست زندگی‌ خوب،آرام، امن و شادی برایش فراهم کنیم؟ آیا پدر و مادر خوبی‌ خواهیم بود؟... سوال دیگری هست که گاهی ذهنم را مشغول می‌کند: آیا من را به عنوان مادرش دوست خواهد داشت؟...پاسخش را شاید در بیست تا سی‌ سال آینده بدانم. چیزی که برایم واضح است این است که بی‌ هیچ چشمداشت و انتظاری، تا زنده هستم دوستش خواهم داشت، بی‌ شرط، بی‌ دلیل، بی‌ توقع

این چیز جدیدیست که دارد در من جوانه میزند. دارم پوست می‌‌اندازم. دارم از نو، زاده میشوم