Tuesday, November 16, 2010

Things that get on my nerves, in sweet persian language... :)

شماره یک- چیز‌هایی‌ هست که نمی‌شود به زبان دیگر نوشت. یعنی‌ هرچه فکر کردم دیدم معادل انگلیسی‌ "روی اعصاب من راه میرود" آن صدای خرت‌خرت له‌ شدن اعصاب را نمیدهد. پیش خودم گفتم این باید‌ها و نباید‌ها را بگذار کنار. فوق فوقش میشود یک وبلاگ "شنبه- یکشنبه". مثل روز‌هایی‌ که با شلوار جین سورمه‌ای و بلوز مشکی، یواشکی جوراب صورتی‌ میپوشی. که توی آزمایشگاه که پا روی پا انداخته‌ای و پیپت را میخواهی‌ بیندازی دور، صورتی‌ جوراب از آن زیر چشمک میزند. گاهی "شنبه- یکشنبه" بودن اشکالی‌ هم ندارد. بنابراین از این به بعد ممکن است اینجا ملغمه‌ای باشد از فارسی و انگلیسی‌. برای روز‌هایی‌ که جز فارسی زبانی حس و حال آدم را در نمی‌‌آورد
شماره دو- داشتم می‌گفتم که چیزهایی‌ روی اعصاب من راه میروند. چرا یادشان افتادم؟ چون هفتهٔ پیش مهمان داشتیم. مهمان‌های تازه ویزا گرفتهٔ پروسهٔ مهاجرت پشت سر گذاشتهٔ "آه نفس بکش آزادی را، رسیدیم به بهشت!". قرار بود یکی‌ دو روزی بمانند تا خانه پیدا کنند. بگذریم که یکی‌ دو روز شد یک هفته، و آخر سر هم با دلخوری رفتند که منزل جدیدشان هنوز پرده ندارد. اما چیزی که واقعا پیاده روی میکرد روی اعصاب من، رفتار مرد خانواده بود با همسر هم سنّ و سال تحصیل کردهٔ کار کردهٔ هم رده اش. محض نمونه عرض می‌کنم، در حالی‌ که با دقت لیبل شیشهٔ آبجو را چک میکرد که چیزی را از قلم نینداخته باشد، به همسرش که یک بچه به بغل و یک کیف سنگین به دوش داشت غر میزد که "این چه بلوزیه پوشیدی؟ کمرت که بیرونه همش

شماره سه- چیزهای دیگری هم هستند. مثل زنانی که در مهمانی سر شام به همسرشان که دارد غذا میکشد جلوی دیگران می‌گویند "کافیه عزیزم، زیاد نخور، چاق میشی‌". فرزندان تنبل تن پرور پولدوستی که به اطمینان گمان میکنند لوس شدن برای مادر عزیزشان است که پول خوشگذرانی‌هایشان را از گلدانی روی طاقچه ی نا پیدایی در خانه میرویاند. نویسنده‌هایی‌ که از بی‌ وفایی‌‌هایشان به زن/شوهر/پارتنرشان مینویسند و سعی‌ دارند دیگران را قانع کنند که این منتهای روشنفکریست، مخصوصاً که با نثری ادبی‌ و فاخر نوشته شده. والدینی که شترق میزنند در گوش بچه ۵ ساله ای که در مغازهٔ "یک دلاری" تقاضای چیز مزخرفی کرده...این آخری اعصابم را به کلی‌ خط خطی‌ می‌کند. جوری که مجبورم کشان کشان خودم را با چشمانی پر از اشک از مغازه ببرم بیرون که حرفی‌ به والد احمق نزنم

شماره چهار- دو دوزه بازی، طعنه و متلک، خودشیفتگی، هورت کشیدن و همزمان فین فین بالا کشیدن دماغ هم در همین رونده‌ها بر اعصاب جا میگیرند. هم چنین است بعضی‌ اشخاص. نه فقط گفتار، حتی صدایشان. اشکالش این است که مستر الکمیست گاهی جهت برآورد مقاومت اعصابش به سخنوری‌هایشان گوش می‌کند. اعصابش که خرد شد به بد و بیراه گفتن می‌افتد. یکی‌ نیست بپرسد عزیز من مگر مجبوری؟ والا بخدا

Wednesday, November 10, 2010

Snapshots of a trip, or A persimmon a day...


* The sight of my aunt waiting for me in the airport alongside my family, and the smell of the tuberoses bouquet in her hand; that fragrance…

* The sparkle of consciousness in my Alzheimeric grandfather’s eyes, who recognized me only for a fraction of a second…

* The intimate morning chat with my mother-in-law, after the breakfast, about his son/my husband, my worries and her experiences…

* The smooth deep comforting voice of my sister-in-law, the yoga teacher, praying sweetly at the end of the session, which made my tears run down; apparently just like any other newcomer to her class…

* The day spent with my brother in Tehran, the loads of books we bought, the rain we ran under, the pomegranate juice we drank, the donuts we didn’t eat, and the pizza we shared…

* The fresh bread and yogurt, my favorite lunch with my father, who still keeps me guarded behind himself while passing the street; as if I’m forever his 7-year-old…

* My grandmother’s apartment, in front of which I still cry so hard to my own disbelief, waiting hopelessly for her to show up and invite me in…

* The dance we did as a family, to that
happy moving song, on the highest point of the road between the newly snow-covered mountains, breathing the crisp clean fresh air…

* The lunch I had with my highschool friends, previous 16-year-olds now grown ups with loads of different experiences, laughing crazily just like the old days, and the comment one of us gave: "With your highschool friends, you don't really need to explain much about everything..."

* Bazaar and its ever alive atmosphere, and the five of us, mothers and sisters and daughters, now equally as five married women, chatting and laughing and eating in that busy restaurant, as if in a scene from a
Mehrjui’s movie…

* And the unbelievably beautiful portrait of my cousin-the bride and her groom, waiting to get into the wedding party; and my tears of joy and love for them, for hadn't it been for her, I wouldn’t have taken this trip…