یک-حدود یک ماه پیش، بعد از تقریبا دو سال، سه هفتهای ایران بودم. مثل همیشه وقتی مدتی نیستم، تغییرات خیلی به چشم میآیند: اولین چیزی که به چشمم خورد، تظاهر بیش از اندازه آدمها بود. انگار یکی یک تابلو دستشان گرفته باشند که "لطفا من را نگاه کنید". دختران بسیار زیبا با آرایش و موهای رنگ شده، روپوشهای خوش برش و شالهای خوش طرح و رنگ که یا بیشتر زینتی هستند برای موهای درست شده، یا آویزانند به تودهٔ توپ مانند عظیمی که شباهت دوری به کلیپسهای قدیمی دههٔ شصت دارد. گرچه در ابعادی بسیار عظیم تر. پسرها هم یا آراسته و ابرو برداشته اند، یا مدل مو و ریش عجیب غریب دارند. هیکلها هم ماشالله همه ورزشکاری! این "همه" که میگویم البته مسلما همهٔ جمعیت چند میلیونی را شامل نمیشود؛ بیشترین چهرههایی که من در شهر دیدم. حتا ساندویچها هم متظاهر شده اند. ساندویچ دیگر "استیک" یا "هات داگ" یا "ژامبون با پنیر و قارچ " نیست. اسمش هست "ساندویچ ویژه"، و همهٔ اقلام بالا را با هم دارد
دو- مردم اصلا اعصاب ندارند. اصلا و ابدا. چهار -پنج روز اول استرس روزانه ترافیک را با اینرسی آرامش به جا مانده از زندگی در کانادا با لبخند گذراندم، به هفتهٔ دوم که رسید، با شگفتی تمام خودم را مشاهده کردم که دارم به رانندهٔ وانتی که از ماشینمان سبقت خطرناکی میگرفت بلند بلند بد و بیراه میگویم. دلیل بی اعصابی روشن شد
سه- فقط اعصاب نداشتن نیست. رفتارها بسیار تهاجمی است. سر صف ایستادن، راه رفتن، خرید کردن، حتا مراودات روزانه. همه میخواهند کلهٔ آدم را گاز بگیرند. در زوجهای جوان تازه عروسی کرده یا با بچه کوچک، موارد زیادی از خشونت خانگی هست. آنقدر که من باورم نمیشد. زن و مرد هم ندارد. همچنان از نظر آماری مردها بیشتر، ولی زنها هم به جرگه پیوسته اند
چهار- ورزش اما آرام آرام دارد جا باز میکند. خیلی از خانمها به پارکها میروند و ورزش میکنند، همراه یا بدون مردشان. مردها هم یا باشگاه میروند یا پارک. مشاور رفتن و به برنامههای روانشناسی گوش دادن هم همینطور. سی دیهای دکتر هلاکویی حداقل در نسل جوان جا باز کرده. حتا اگر فعلا یک مد جدید روشنفکری باشد، جای امیدواری دارد. دیدن زنانی که تلاش بسیار میکنند که توانایی و آگاهی خودشان را بالا ببرند تا زندگی بهتری برای خود و فرزندانشان فراهم کنند، تلخی داستانهای متعدد بی وفاییها و از تعهد شانه خالی کردنها را کمی ملایم تر میکند
پنج-دو تا هم عروسی رفتم. یکی از طبقهٔ فوق ثروتمند، و دیگری از طبقهٔ متوسط جامعه. اولی یک شب از سه شب مراسم عروس و داماد بود. یک نمایش کاملا برنامه ریزی شده، که به جز یک ساعت مخصوص رقص و پایکوبی مهمانان، باقی مراسم نمایشی از تواناییها و هنرنماییهای عروس و داماد بود. چون معامله به آن سنگینی، باید ارزشش را نشان میداد. شب، با حیرت از این همه خرج و چشم درد از درخشش لباسهای آخرین مدل و سنگها و جواهرات برگشتم خانه
شش- عروسی دوم، دلیل اصلی سفرم بود. این یکی معقول تر بود و به همه خوش گذشت. سادگی اما دلیل ارزانی نبود. قیمتها را که شنیدم - یک میلیون لباس، یک میلیون آرایش، چهار و نیم میلیون سالن، و اضافه کنید به اینها عکاس و فیلمبردار، موزیک و غذا را- سرم سوت کشید. پدر و مادر عروس و داماد و خودشان کارمندهای کلاسیک طبقهٔ متوسط هستند. تقریبا تمام پس انداز زوج جوان برای مراسم خرج شد، به علاوه یک ماشین. عروس البته موفق شده بود جنجال خانوادگی مهریه را از سر به سلامت بگذراند: ۲۰۰ شاخه گل نرگس...اما راهی طولانی را طی کرده بود. شکر خدا که آرایش خلیجی عروس دارد جایش را به آرایشهای سادهٔ اروپایی میدهد
هفت- پای صحبت اغلب کسانی که مینشستم، غر میزدند. دیگر پنهان کاری هم ندارد. در کوچه و خیابان، همه به سیستم و شرایط بد و بیراه میگویند. میگویند و زندگی میکنند. مشغولند با کانالهای جدید ماهواره (که حالا اغلب دوبلههای بد کیفیت فارسی هم دارند) و ترافیک و طرح زوج و فرد، و کنکور و مدرسه بچهها و خرج دانشگاه. مشغولند و از سال قبل با حسرت تلخی یاد میکنند و میگذرند. زندگی میکنند و آخر هفتهها "پارازیت" را نگاه میکنند و به تلخی میخندند. آنهایی که میتوانند، دست و پایی میزنند برای کارت اقامتی جایی دیگر، و آنها که نمیخواهند یا نمیتوانند، به دنبال گوشه امنی هستند برای تحمل شرایط: اکیپی، مشغولیتی، سرگرمی ای
هشت- اینها گوشههایی از مشاهدات من هستند از ۱۹-۲۰ روز. نه همه جای کشور را پوشش دادهام در این سفر، نه حتا همه جای تهران. نمونه مشاهداتیام هم بیشتر طبقهٔ متوسط جامعه بوده. قضاوتی نمیکنم که حق ندارم بکنم. اما یک چیز را خوب میدانم. لیست دلایلی که شش سال پیش (پس از تجربه زندگی داخل و خارج) نوشتم و بر اساس آنها تصمیم گرفتم کجا زندگی کنم هیچ هیچ هیچ تغییری نکرده. مسلما متاسفانه. هنوز به برگشت دایمی فکر نمیکنم. دوری و دلتنگی را تحمل میکنم، به ازای هزاران دلیل که هنوز به قوت تمام باقی اند
***
مشخصا "در روزگاری دور" را من اضافه کرده ام. بقیه تیتر از مرحوم نادر ابراهیمی است*